سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در انزوای شب ؛ در تنهایی یک ماه

در کولاک شبی بی عاطفه و سرد؛

درون کلبه ای کوچک و حقیر دخترک در کنار کوهی از هیزم نشسته بود؛

زبانه های آتش در جلوی دیدگان دخترک می رقصیدند اما افسوس که هرگز او را گرم نمی کردند.

سرمای درون وجودش را فرا می گرفت ، کم کم دیکر پاهایش را احساس نمی کرد

و هیزم بیشتری را در دهان آتش حریص که هرگز سیر نمی شد فرو میریخت؛

زبانه های آتش بیشتر شعله می گرفتند و در آن قهقه های مستانه خود می رقصیدند

ولی سرمای درون همچنان بر ارکان وجود او چنگ انداخته بود،

احساس می کرد دستانش دیگر توان یاری او را ندارند ودر تلاشی نا امیدانه تمام هیزم ها را به درون آن مکنده هستی فرو ریخت

حال تمام آن کلبه همچون ستاره ای در شب در آتش میسوخت

و دخترک در میان شعله های رقصان از سرما جان سپرده بود.


+ تاریخ جمعه 89/5/22ساعت 3:20 عصر نویسنده مینا | نظر

خاموش و تنها

شاید رازی را نهان دارد

شاید تلخی گوارای شرابی را

در سکوت خود به پا دارد

اما.........

من در سکوت او هیچ نخواهم یافت

جز خلای از سکون

که همواره مرا در خود غرق خواهد کرد.

 


+ تاریخ پنج شنبه 89/5/7ساعت 2:30 عصر نویسنده مینا | نظر
 اولین باری که تصمیم گرفتم اینجارو را بندازم یه شبی بود مثل همه شبا و بازم مثل همیشه داشتم به یه داستان کوتاه فکر میکردم
یک دفعه تصمیم گرفتم به جای اون تقویم با قدمت 20سال بیام اینجا بنویسم!
حدس میزنم که بیشتر مطالب اینجا مال خودم باشه ولی اگه نبود زیرش مینویسم.شایدم همش مال دیگروون شد........
قضاوت .........................هه باید بگم کاره آسونیه ولی بهمون اندازه فریب خوردن ام آسونه !و این که رو نوشته های من چه قضاوتی می کنین .
شاید همش دروغ باشه شاید همش عین واقعیت؛ شایدم هیچکس به این چرک نوشته های من اهمیت نده ولی برام مهم نیست چون فقط توهمات ذهن منه........

+ تاریخ یکشنبه 89/5/3ساعت 1:44 عصر نویسنده مینا | نظر